کوفتهی سه مادربزرگ
خدا رحمت کنه اموات همهرو.
مادربزرگم کوفتههای خاصی میپخت. گوشت و برنج و پیاز همین.
از مخلفات دیگه، مثل لپه و سبزی هم خبری نبود.
نه آرد و نه تخممرغ برای انسجام و محکم کردن مایهی کوفته.
نه سلام و صلواتی برای وانرفتن قلقلیهای خوشمزه.
به قدری خوشمزه بود که دوست داشتیم همیشه برامون کوفته بپزه.
اون وقتها دربند یادگیری و آشپزی اجباری نبودم. برای همین هیچوقت نفهمیدم چه رمز و رازی داشت که کوفتههاش وا نمیرفت.
خلاصه که گلولههای گوشتی و خوشمزه، هوش از سرِ همه میبرد.
مادر شوهر خدابیامرزم هم، کوفتههای قزوینیِ خوشمزهای میپخت.
این کوفتهها دیگه از خاصبودن گذشته بود.
چون علاوه بر طعم و مزهی خوبشون، توی سُس مایع کوفتهها، (مایعی که توش کوفتهها رو میپزن)، بادمجونهای سرخ شده و سیب زمینی هم میریخت.
خلاصه که دلتون نخواد، عطر سبزی و طعمِ کوفتهها، هنوزم گیجم میکنه و از خاطرم نمیره.
به قدری هم موادش انسجام و چسبندگی داشت که اگه به دیوارم میکوبیدی از هم نمیپاشید.
و اما از کوفته خودم بگم.
دیروز خیلی هوس کوفته کرده بودم.
دستبهکار شدم. هرچی که فکر میکردم لازمه ریختم توی غذاساز.
ادویه و سبزی معطرم زدم و با لذت، سرگیجهی مواد رو توی ظرف شیشهای نگاه کردم.
با خودم گفتم امکان نداره با اینهمه قرخوردن و میکس شدن، کوفتهها توی قابلمه وابره.
مواد کوفتههای من یه چیزی بین کوفتهی مادربزرگم و مادرشوهرم بود.
خلاصه که پیازداغ و ادویه و رب و آبجوش رو گذاشتم خوب قُلقُل کنه.
کوفتههای پیچیده دور آلو رو هم یکی یکی و باآرامش انداختم تو قابلمه.
انگار میخواستم بچهای رو روی تختش بخوابونم.
آنقدر بااحتیاط و بادقت که، مبادا داغی آب، بیدارشون کنه.
اما چشمتون روزِ بد نبینه.
چند دقیقهای نگذشت که دیدم کوفتههای من تبدیل شد به آش شلمشولوا. مزهش خوب بد. اما روم نشد قیافشو به کسی نشون بدم.
دلم نمیاومد دور بریزم. دیگه بقیهشو باید حدس بزنید.
بله، همه رو خودم یکتنه خوردم.
فقط خواستم بگم هرکی مادربزرگ شد دلیل نمیشه که مهارتِ پختنِ کوفتههای قرص و محکم رو داشته باشه.
مادربزرگ شدم و هنوزم کوفتههام، کوفتههای مادربزرگهای قدیم نشده.
آخرین نظرات: