یک گونی فندق
قسمت دوم
یک ماه گذشت.
جیران روز به روز لاغرتر و رنگپریدهتر میشد. از اشتها افتاده بود.
خسته و پریشان و ناامید بود.
رویای تماشای گوزنهای وحشیِ حاشیهی جنگل فندقلو، که پرهیجانترین تفریح او بود به کابوسی دردناک تبدیل شده بود.
هیچ منطقی نمیتوانست او را قانع کند.
گاهی آنقدر در خیال درختهای فندق غرق میشد که به خودش شک میکرد.
آیا زیاده خواهی است یا احقاق حق؟ آیا طمع و غرور اوست که اینطور زمینگیرش کرده یا وابستگی؟
هرگز در زندگی بیشتر از حقش نخواسته بود.
اما آیا این حق اوست که به این شکل زجر را تجربه کند؟
شبهای پاییز، با صدای برگهای کمجونِ درختان جنگل، از زیر بالش او رد میشد و سکوت و اشک و سنگینی، چشمهای او را با خود میبرد.
_وای خانم ترکیدیم از بغض.
ماریا چه داستان غمانگیزی نوشتی.
توروخدا زودتر بخون مُردیم از انتظار شنیدنِ آخرش.
+بچهها آروم باشید. اجازه بدید ماریا بقیهاش را بخونه.
طاهر با ماشین وانت خود، کار میکرد و مخارج زندگی را تأمین میکرد.
بخشی از محصولات را که در انبار ذخیره کرده بودند هم به فروش میرساند. گرچه آرامآرام رو به اتمام بود.
سالها بود جیران یاد گرفته بود چگونه مبادلهی عشقِ بیمنت، بین خود و درختان فندق را پرثمر سازد.
قدرت عشق را از درختان دریافت کرده بود و روح زندگی را به عزیزانش بخشیده بود.
او ساحتِ احساسی درختان فندق را دریافته بود و با آنها خو گرفته بود.
استرسها و نگرانیهایش را با شور عاشقانهی درختان معاوضه کرده بود و تجربهی سبز زیستهاش را با مهرورزی فراگیر به همشهریانش منتقل کرده بود.
او روح زندگی را از طبیعت گرفته بود. و حال که طبیعت را از او گرفته بودند، قدرت تقابل با این پوچی را نداشت.
تحمل ویرانی و زوال این دلبستگی را نداشت.
چندین بار به همراه طاهر به سازمان جنگلبانی رفته بودند و هربار با حرفهای تکراری مسئولین مواجه شده بودند.
روزها میگذشت.
تنها نور امیدی که جیران را به ادامهی زندگی میکشاند، دیدن چهرهی دخترش و عشق او به طاهر بود.
بارها خود را مُجاب کرده بود که با شیرینی پزی و آشپزی سرگرم شود، تا هم با فروش آنها به هزینههای زندگی کمکی کرده باشد و هم تا حدی از فکر و خیال و غصهی درختهای فندق بیرون بیاید.
این مشغولیتها، تا حدودی او را آرام کرده بود.
اما از بازیهای پرهیجان با دخترش، پختن ساچ کباب و آش یارما و پیکنیکهای خانوادگی خبری نبود.
در یکی از سردترین شبهای زمستان خانقاه، غزاله در آتش تب میسوخت.
طاهر و جیران سراسیمه بر بالین او نشسته بودند.
بچه را در آغوش کشیدند.
طاهر گفت باید او را به درمانگاه ببریم و بدون معطلی آماده شدند.
صدای لاستیکهای ماشین در کوچه میپیچید.
تاریکی مطلق بود. فقط یک تیر چراغ برق در طول خیابان اصلی سالم و روشن بود.
غزاله بیتابی میکرد و زیر لب هذیان میگفت.
جیران او را دلداری میداد.
طاهر با تمام سرعت میراند.
در طول راه به دخترش نگاه میکرد و برایش شعر کودکانه میخواند.
و سعی میکرد او را آرام کند.
به سرِ پیچی رسیدند. طاهر سرعت را کم کرد. اما ناگهان کامیون بزرگی را در مقابل خود دیدند. جیران فریاد کشید.طاهر مواظب باش.
خدایا کمک کن.
جیران با با نالهای خفیف چشمهایش را باز کرد. سقف سفید و مهتابی نیمسوز اتاق، او را به خود آورد.
نمیدانست چند روز است که روی تخت بیمارستان خوابیده.
_پس طاهر کجاست؟ غزاله کجاست؟
یکی بیاید اینها را از دست من باز کند.
چند لحظه بعد پرستاری وارد اتاق شد.
+خانم شیرپیشه آروم باشید. الان دکتر میاید معاینهتون میکند
_شوهرم کجاست؟ دخترم کجاست؟
+دخترتون بخش کودکان بستریست، اما شوهرتون.
اجازه بدید الان آقای دکتر میآید.
بعدها مشخص شد به دلیل خوابآلودگیِ راننده، کنترل کامیون از دستش دررفته و با برخورد به ماشین طاهر برای همیشه جیران را عزادار کرده بود.
کلاس در سکوت عمیقی فرو رفت.
ماریا با چشمهای خیس به خانم معلم نگاه کرد.
اشکهایش را پاک کرد و ادامه داد.
روزها میگذشت و اوضاع روحی جیران وخیمتر میشد.
افسردگی شدید، امید به زندگی و انگیزهی کافی، برای پذیرش مصیبت و داغِ طاهر را از او گرفته بود.
روحیه قوی و پرنشاط جیران رو به نابودی بود.
پدر و مادر جیران، برای درمان او خیلی تلاش کردند.
داروهای روانپزشک در او بیاثر بود.گرچه جیران هم هیچ پایبندی در مصرف داروهایش نداشت.
فقط ساعتها میخوابید و بعد از بیدارشدن، همان زندگیِ پرسکوت و اشک شروع میشد.
جیران بیشتر از شش ماه بعد از فوت طاهر دوام نیاورد و برای همیشه غزاله را تنها گذاشت.
ماریا اشکهایش را پاک کرد و گفت:
جیرانِ قصهی جنگل فندقلو، مادربزرگ من بود.
همه بچههای کلاس با حسرت و بغض تا دقایقی او را تشویق کردند.
پایان
آخرین نظرات: