به یادِ تو
قسمت اول
تلفن چند بار به صدا درآمد. حال و حوصلهی جوابدادن نداشت.
با دیدن اسم سارا روی گوشی، یاد گلهگزاری بعدش افتاد و گوشی را برداشت.
ـ سلام مهسا. امروز مصاحبه با نویسندهی محبوبت توی دفتر روزنامه برگزار میشه. عصر بیام دنبالت؟
+ سلام. بیخیال توروخدا سارا. اصلاً حوصله ندارم.
ـ ای بابا! تا کِی میخوای تو خونه غمبرک بزنی و خودتو حبس کنی؟ بهخدا دیوونه میشیها. حالا از ما گفتن بود.
+ باشه. حالا بهت خبر میدم.
طی یک ماه گذشته، نه به دفتر روزنامه سر زده بود و نه از ستوننویسی فرهنگی روزانهاش خبری بود.
فکروخیال و غصه، چنبره زده بود در وجودش و زندگی را برایش تلخ کرده بود.
گاهی ساعتها روی تخت، به سقف زل زده بود و با بغض خاطرات محسن را مرور کرده بود.
حس میکرد مغزش تهی شده و زندگی بیمعنا.
با کشتهشدنِ ناحقِ برادرش، هیچجوره کنار نمیآمد.
بارها با خود زمزمه کرده بود، «بیچاره پدر و مادر پیرم، چهجوری این روزهای سخت را تحمل میکنند.»
بازهم یاد محسن افتاد.
به لبخندِ چسبیده به شیشهی قاب عکسِ محسن، نگاه کرد و با صدای بلند گریست.
دوباره صدای تلفن بلند شد.
از بههمریختنِ حس و حالش غرولندی کرد و جواب داد.
ـ سلام خوبید؟
ـسلام نیما ممنون.
+ برای مراسم چهلم محسن زنگ زدم. همین جمعهست. همهی کارها ردیفه. شما فقط تعداد مهمونهاتون رو اعلام کنید، تا بقیهی کارهای نهایی رو سروسامان بدم.
ـ بله حواسم بود باشه ممنون. برات پیامک میکنم.
فضای غمبار مزار محسن، با عطر گلها آمیخته بود.
مهسا در سکوتی زهراگین به گلبرگهای پرپر شده روی قبر، خیره شده بود. صدای همکاران و دوستان محسن، بالای سرش چرخید.
ردّ اشک را از گونههایش پاک کرد و تمامسر گوش شد.
«محسن واقعا خبرنگار بینظیری بود. شهامت و جسارتش تحسینبرانگیز بود.»
«آره دقیقاً. اونقدر فساد مالی شرکت زرین را پیگیری کرد که اگر قصد جونش رو نکرده بودند، دست مدیران ارشد شرکتو رو میکرد. و…. »
تمام این حرفها و ادامهی آن، ابر کوچکی شد و روی سرِ مهسا بارید و ذهن خشکیدهی او را بارور کرد.
روز بعد، مهسا به کافهی نزدیکِ دفترِ روزنامه رفت.
در بین راه به نیما زنگ زد.
ـ الو سلام. نیما میتونی یکساعت مرخصی بگیری و بیایی کافهی نزدیک دفتر روزنامه؟
+ سلام. چی شده مهسا؟
ـ تلفنی نمیتونم بگم. منتظرم. زود بیا.
گوشهی کافه منتظر نیما نشست. تا رسیدنِ او هزارجور تصمیمش را، در ذهن بالا و پایین کرد.
چشمش به آینهی کنار درِ ورودی کافه افتاد.
خود را متفاوت دید. بعد از مدتها دستی به سر و روی خود کشیده بود.
چشمانش را درخشان، اما غمگین دید.
چهرهاش با شال آبی و آرایش ملایم به او میگفت: چه خوب که به زندگی برگشتی. تغییر تو فقط در ظاهرت نیست. به یادِ محسن شروعی دوباره را تجربه کن.
اما خودش میدانست چیزی در درونش عوض نشده بود. بار طاقتفرسای مرگِ برادرش همچنان بر گردهاش سنگینی میکرد.
تنها چیزی که میتوانست اندوهش را التیام بخشد، انتقام بود.
ـ نیما گوش کن. من میتونم بهعنوان خبرنگار ناشناس، به بهانهی تبلیغ برای شرکت زرین، خودم رو به اونها نزدیک کنم.
بعد هم اطلاعات بیشتری از روند کاری و امور مالیشون بهدست میارم.
بعدش هم….
+ باور نمیکنم. میخوای با دُم شیر بازی کنی؟
گیرم که شواهد و اسنادی هم درباره فعالیتهای غیرقانونی شرکت جمع کنی، میدونی چقدر آدم و قدرت دارند؟
نمیخوای بلایی که سر محسن اومد….
دوباره داغ محسن در وجود مهسا شعله کشید و بغضش ترکید.
+ معذرت میخوام. نمیخواستم ناراحتت کنم. اما….
مهسا با فلشِ توی دستش بازی میکرد. خیسی اشکهایش را با انگشتهای لرزانش پاک کرد و گفت: «اما نداره. کمکم کن تا دستِ شرکت را رو کنم و انتقام خون محسن را بگیرم.»
نیما جعبهی دستمال کاغذی را جلوی او گرفت و گفت: «چی بگم آخه. میدونی چقدر زمان میبره تا اعتماد آدمهای شرکت رو جلب کنی؟»
مهسا با سر از نیما تشکر کرد و گفت: «من به همهی اینها فکر کردم. با تمام قدرت و تجربهام پا پیش میگذارم و ادامه میدم. باقیش دیگه دست خداست.»
به فلش نگاه کرد و ادامه داد: «تمام مدارک و اطلاعاتِ مربوط به پروندهی محسن که تونستم جمع کنم، توی اینه.
در ضمن اسامی کسانی که با محسن در زمینه پروندهی پولشویی شرکت همکاری میکردند برام بفرست. البته غیر از یکی دوتایی که در فلش هست.»
نیما ساکت شد. فلش را از مهسا گرفت. تهمایهای از بیم و امید در چشمانش موج میزد.
لبخند بیرمقی زد و با وقار خاصِ خودش خداحافظی کرد.
ادامه دارد….
آخرین نظرات: