خاطره
خاطره

گذرِ عمر

فروردین ۱۳۶۳   با پیکانِ سبزرنگ و بدونِ کمربندِ ایمنی، آسفالت‌های جاده شمال را ساییدیم. مادرم روی صندلی جلو نشسته بود. من و خواهر و

ادامه مطلب »
خاطره

جشن مادربزرگ‌ها

جشن مادربزرگ‌ها یا صبحانه‌ای متفاوت سر ساعت ۸:۳۰ به مهدکودک رسیدم. با نگاهم دنبال او گشتم. روی صندلیِ یکی از کلاس‌ها نشسته بود. از دور

ادامه مطلب »
خاطره

اولین صبح دانش

اولین طلوع رُستن نورا جان، نوه‌ی نازم امید دارم، در کنار یاد گرفتنِ الفبای نوشتن، نگارش زندگی را نیز بیاموزی. دنیای واژه‌ها همان‌قدر شیرین و

ادامه مطلب »
خاطره

قدرت کلام

تعالی در گفتار مادربزرگم همیشه در شروع معاشرت و گفت‌وگو با دوستان و اطرافیانش از این جمله استفاده می‌کرد. «چیزی قابل عرض برای گفتن ندارم.»

ادامه مطلب »
خاطره

اندکی تفکر

بی‌خیالیِ هدفمند یادم آمد سال‌ها پیش یک شب، از ترس این که صبح خواب بمانم و به موقع، به اولین روز مدرسه و تدریسم نرسم،

ادامه مطلب »
خاطره

کاغذ کاهی

کاغذهای کاهی دو دسته‌ی کاغذ صدتایی. خط‌دار و بدون خط. کاهی. زردرنگ. رنگ خاطرات. از دست‌فروش‌های روبه‌روی دانشگاه تهران خریدم. امروز نوشتن سخت بود. نه

ادامه مطلب »
خاطره

کلبه بالشتی

خرپشته‌ای از جنس خاطره نمی‌توانم روی حال توقف کنم. گذشته مانند چادر گلدار مادرم مرا در پناه خود گرفته. صدای موزیک را بیشتر می‌کنم. چشم‌هایم

ادامه مطلب »
خاطره

مادربزرگ

مادربزرگ گم کرده ام در هیاهوی شهر آن نظر بند سبز را که در کودکی بسته بودی به بازوی من در اولین حمله ناگهانی تاتار

ادامه مطلب »
خاطره

گربه‌ی ملوس

ملوس _یادش بخیر چقدر خوش بودیم. چقدر سرگرم روزای پرماجرای خودمون بودیم. _آخه توی دنیای بازی‌های بچگی‌مون غرق بودیم. چیزی از بازی‌های دنیا نمی‌فهمیدیم. _آره

ادامه مطلب »
خاطره

بودیم. نبودیم؟

ما کجای دنیای هم هستیم؟ ما در گوشه‌ی کنجِ انباری مادربزرگ، زیباترین کاخ خیالی را ساخته بودیم. در این کاخ از خدمتکار و طبق‌های رنگارنگِ

ادامه مطلب »