گذرِ عمر
فروردین ۱۳۶۳ با پیکانِ سبزرنگ و بدونِ کمربندِ ایمنی، آسفالتهای جاده شمال را ساییدیم. مادرم روی صندلی جلو نشسته بود. من و خواهر و
فروردین ۱۳۶۳ با پیکانِ سبزرنگ و بدونِ کمربندِ ایمنی، آسفالتهای جاده شمال را ساییدیم. مادرم روی صندلی جلو نشسته بود. من و خواهر و
جشن مادربزرگها یا صبحانهای متفاوت سر ساعت ۸:۳۰ به مهدکودک رسیدم. با نگاهم دنبال او گشتم. روی صندلیِ یکی از کلاسها نشسته بود. از دور
اولین طلوع رُستن نورا جان، نوهی نازم امید دارم، در کنار یاد گرفتنِ الفبای نوشتن، نگارش زندگی را نیز بیاموزی. دنیای واژهها همانقدر شیرین و
تعالی در گفتار مادربزرگم همیشه در شروع معاشرت و گفتوگو با دوستان و اطرافیانش از این جمله استفاده میکرد. «چیزی قابل عرض برای گفتن ندارم.»
بیخیالیِ هدفمند یادم آمد سالها پیش یک شب، از ترس این که صبح خواب بمانم و به موقع، به اولین روز مدرسه و تدریسم نرسم،
کاغذهای کاهی دو دستهی کاغذ صدتایی. خطدار و بدون خط. کاهی. زردرنگ. رنگ خاطرات. از دستفروشهای روبهروی دانشگاه تهران خریدم. امروز نوشتن سخت بود. نه
خرپشتهای از جنس خاطره نمیتوانم روی حال توقف کنم. گذشته مانند چادر گلدار مادرم مرا در پناه خود گرفته. صدای موزیک را بیشتر میکنم. چشمهایم
مادربزرگ گم کرده ام در هیاهوی شهر آن نظر بند سبز را که در کودکی بسته بودی به بازوی من در اولین حمله ناگهانی تاتار
ملوس _یادش بخیر چقدر خوش بودیم. چقدر سرگرم روزای پرماجرای خودمون بودیم. _آخه توی دنیای بازیهای بچگیمون غرق بودیم. چیزی از بازیهای دنیا نمیفهمیدیم. _آره
ما کجای دنیای هم هستیم؟ ما در گوشهی کنجِ انباری مادربزرگ، زیباترین کاخ خیالی را ساخته بودیم. در این کاخ از خدمتکار و طبقهای رنگارنگِ