داستانک
قابِ خاطره
قاب خاطره پیری از لرزش دستانش میبارید. به لبخند خشکشده بر لبانِ عکس پسر زل زده بود. صدای خود را در گوشهایش شنید. فریاد بلندش،
قاب خاطره پیری از لرزش دستانش میبارید. به لبخند خشکشده بر لبانِ عکس پسر زل زده بود. صدای خود را در گوشهایش شنید. فریاد بلندش،
راز طیِ دوستی ۱۵ سالهی ما کمتر پیش میآمد تا در گفتگوهای دو نفره، از دردها و مشکلاتش بگوید. به تازگی نیز، تغییر رفتار او
زمزمهی آوایی گنگ به گوشش رسید. در بستر خود چنبره زده بود و در اندیشههای تیره و تار خود غوطه میزد. برایش مهم نبود صدا
دختری بود؛ زیبا و محجوب، با تحصیلات عالی، هنرمند و کدبانو در آشپزی و خانهداری، که کمتر دختری از نسل جدید از قابلیتهای او در
یک داستان واقعی تقریبا همزمان به کافهای که قرار گذاشته بودیم رسیدیم. مثل همیشه چهره زیبا و چشمان درشت و ظاهر آراسته، جذابیت خاصی به
-پس کو؟ کجا رفت آنهمه دلدادگی و تب و تاب عاشقی؟ -باید بروم. من مالِ دنیای تو نیستم. رویاهایم تند و تیز شدند. من ماندم