داستان کوتاه
یک گونی فندق قسمت اول
یک گونی فندق قسمت اول _بچهها خانم اومد. برپااااا. _بفرمایید دخترای گلم، سلام خوبید؟ _سلام خانم. اگر موضوع انشاهای شما بذاره، بله خوبیم. آخه
یک گونی فندق قسمت اول _بچهها خانم اومد. برپااااا. _بفرمایید دخترای گلم، سلام خوبید؟ _سلام خانم. اگر موضوع انشاهای شما بذاره، بله خوبیم. آخه
باغِ متروک در روستای پوتسدام، پشت خانهای قدیمی، باغی متروک به وسعت تنهاییِ ماه وجود داشت. سالها بود که کسی به آن سر نزده بود.
شببخیر خاله قسمت آخر چشمهای غیرقابل پیشبینی پیروزخان به نیما بود. همانطور که بچه را بغل کرده بود و میبوسید گفت: چه خوب. حالا ببینم
شببخیر خاله قسمت دوم خاله حتی اجازه نداشت موهایش را رنگ و یا کوتاه کند. فقط یکبار سالها پیش، شاید دههی ۵۰ بود که با
شببخیر خاله قسمت اول _مادر، دیگه نمیتونم نیما رو نگهدارم. دردِ کمر و پاهام، زمینگیرم کرده. با این که از عملِ جراحی میترسم، اما