داستان باغِ متروک
باغِ متروک در روستای پوتسدام، پشت خانهای قدیمی، باغی متروک به وسعت تنهاییِ ماه وجود داشت. سالها بود که کسی به آن سر نزده بود.
باغِ متروک در روستای پوتسدام، پشت خانهای قدیمی، باغی متروک به وسعت تنهاییِ ماه وجود داشت. سالها بود که کسی به آن سر نزده بود.
چرا به واژهها نیاز داریم؟ یکی از دلایل نوشتن برای ایجاد حال خوبمان این است که، تمام احساسات خود را در آن لحظه، در قالب
برای رسیدن به خواستههایمان چهقدر هزینه میکنیم؟ یک ضرب المثل اسپانیایی میگوید: «برای پختن یک املت خوشمزه، حداقل باید یک تخم مرغ شکست.» به نظر
پنجرهی دلگشا سر و صدای آزاردهنده از ساختمان مجاور تمرکزم را برهم میزند. نزدیک به یکسال است که این سمفونیِ گوشخراش از ساختمانِ در حالِ
تغییر با دورنگری چند لحظه چشمانم را بستم. به آینده فکر کردم. پنج سال بعد، همین موقع، همین روز، دوست دارم کجا باشم؟ در حال
سفری کوتاه با طعم نوشتن گرمای کلافهکننده، روی سروصورتم میدوید. مغزِ داغکردهام، به جمجمهی خیس از عرقم، تکیه داده بود. اما چارهای نداشتم. باید پایبندی
سایهی گمشده از چشمهایش، صدای شکستنِ سکوتش را شنیدم. زخمی عمیق در حرفهایش بود. انگار، با آتش سیگارش، روی جملاتش چیزی نوشته بود. به دیوار
هوار هوار گرما نگین میدانِ سبز، روی انگشتری خوابیده، در زمینِ محدودهی پارک، میدرخشید. کنار علفهای بیمصرف، گلهای زرد و سفید، سربلند و قامت کشیده
چه موقع شانس به ما روی میآورد؟ بارها برای ما پیش آمده، دیدنِ اتفاقیِ یک شخص، یا یک کتاب، یا حتی یک موقعیت را،
چرا و از چه مینویسد؟ وقتی آماده شد که پشت میز کارش بنشیند، و تمرینهای مدرسه نویسندگی را بنویسد، یادش افتاد که هرسال تابستان چه